ماوی
کسی را ک فکر میکردم بدون او نمیتوانم زنده بمانم...
باید سالها با تمام جان و دلت دوستش داشته باشی
باید هر لحظه بیمِ از دست دادنش
تو را از درون له کند
تا تو بفهمی حجم بزرگِ از دست رفتنِ واقعیاش را..
باید لحظه به لحظهی زندگیات را
به مدت چند سال به او فکر کرده باشی
با او در خیال و واقعیت زندگی کرده باشی
ثانیه به ثانیه عهدی را ک با او بسته بودی
هر روز مرور کنی تا بتوانی حجم دقیقِ نبودنش را تصور کنی...
حس ذره ذره تلف شدن را میدانی؟
میدانی چقدر درد دارد؟
چقدر دندههای دلت در هم شکسته میشوند
و تو آرزو میکنی کاش بشود با چیزی غیر از
گریه واشک و بغض و ناله خودت را خالی کنی..
فریاد میزنی اما کافی نیست.
چیزی فراتر از اینها برای بیرون ریختن دردت لازم است..
و بدبختی اینجاست که تو نمیدانی دقیقا باید به کدام سمت بروی..
تو اگر همهی اینها را تجربه کرده باشی
تو اگر روزی تمام شده باشی..
دیگر از هیچ چیز نمیترسی
از هیچ چیزی نمیترسی..
حتی از مرگ!!
از دست دادن آدمها که چیزی نیست
فقط کشندهس...
میدانی ؛ خیلی دوستداشتنی هستی...
ماوی
دلتنگ نمیشوند برايت
من جای تمام كسانی ک
بیتابِ چشمهايت نيستند
من جایِ تمامِ بوسههای
نيمه راه
آغوشهای جا مانده
جای تمامِ - يادم تو را فراموش - ها
من اصلا جای خودِ خدا هم
دلم برايت تنگ شده
بگذار مردم بگويند كفر میگويد
گفتم مردم ؟
اصلا من را چه ب مردم
من را همان خدا ک چشمانِ تو را آفريد
تا من ديوانهات شوم
كافيست !
همه چيز زيرِ سرِ همين خداست
ک تو را بي هيچ دليلي انقدر
برايِ دلِ من عزيز كرده
ک حتي به وقتِ دلگيری
دلتنگت باشم
همين خدايي ک
مي داند تو گذرت هم اين حوالی نمیخورد
اما باز كلمات را
مجبور ب نوشتن براي تو میکند...
من جای تمام كسانی ک كنارت هستند
جاي تمام كسانی ک تو را میبینند
جاي تمام كسانی ک در قابِ چشمانت جا دارند
جاي تمام كسانی ک تو هر روز از حوالیشان گذر میکنی
دلم برايت تنگ شده...
پ.ن
همزمان در دو مکان زندگی میکنم
اینجا ک منم ، آنجا ک تویی ...
ماوی
ک ای کاشهایش همیشه دَمار از حوصلههایم در می آورد...
خواستنهایش را لجوجانه با من در میان میگذارد و
پایش را مثلِ بچگیهایش محکم به زمین میکوبد
ک تو را میخواهد...
تو را هر جور ک باشد...
میخواهد...
آنهم فقط....فقط برایِ خودش....
موجودی نحیف و شکننده ک سالهاست
جایِ ترکهایَش رویِ تن و روحش درد میکشند
ک از ترسِ شکستَنِ ترکهایَش آرام با هر خندهیِ بلندی لبخند میزند...
این موجودِ بیآزارِ درونِ من ساده زندگی میکند
سادهتر عشق میورزد...
و هیچوقت یادَش نمیماند که آدمها هیچوقت شبیه او نمیشوند و
هرچقدر یادآورش میشوم که با سادگیهایش
سختتر نکند این روزهایِ باقیماندهیِ عمر را...
بازبان درازیهایش جوابم را بیپرواتر میدهد...
همانطور هم عاشق میشود,
سر به هوا و ساده...
پایِ دوست داشتنِ بیسر و تهش میماند....
آنقدر که از روحَش فقط قلبِ مچالهای باقی میماند...
او همچنان میخندد...
این بار شاید با صدایِ بلندتر...
هنوز از پسِ فراز و نشیبهایش مردانه برمیآید...
موجودی به اسمِ من ؛ که در من وحشیانه درد میکشد,
و از همهیِ خطراتِ ناشی از ترکخوردن هایش
ساده و مهربان,
با کتانیهایَش آوازهخوان عبور میکند.
و پسِ هر اتفاقِ ناگوار,
با تشَر و محکم به خودش یاداوری میکند ک
هنوز قویترین منِ رویِ زمین است
چرا ک عشق تو در آن جاریست...
پن
حالم این روزها حال خوبی نیست...
نحس
نه جورابهایمان عوض میشود و نه اربابهامان و نه عقایدمان
وقتی هم عوض می شود آنقدر دیر است که دیگر به زحمتش نمیارزد
ما ثابتقدم به دنیا آمدهایم و ثابتقدم هم ریغ رحمت را سر میکشیم
سرباز بیجیره و مواجب، قهرمان هایی که سنگ همه را به سینه میزنند
بوزینههای ناطقی که از حرفهاشان رنج میبرند
ماها آلت دست عالیجناب نکبت هستیم
او صاحب اختیار ماست
وقتی بچههای حرفشنویی نیستیم طنابمان را سفت میکند و
انگشتهایش دور گردن ماست حتی وقتی حرف زدنمان با ناراحتی توام است
باید هوای کار دستمان باشد که لاقل غذایی بلنبانیم
سر هیچ و پوچ آدم را خفه می کند ...
این که نشد زندگی ...
ماوی
رخوت و دلتنگی را مانند جامه از تن درآورد و عریان از همهی خستگیها
زندگی کرد..
اینها را مینویسم ک شاید کمی آرام شوم و ثانیههایم بگذرند و فردا بیاید
فردا روز خوبی نخواهد بود...
از همون فردایی ک تو رفتی
هیچ فردایی خوب نیست...
یادت هست ک گفته بودم ؛
من پیچیدن باد،لای موهای تو را دیدهام، بهشت شگفتزدهام نخواهد کرد...
یادت هست ک گفته بودم :
توی چشمهایت یک آبادی کوچک هست، گرم و کمآب ،دور اما امن ...
معلومه ک یادت نیست، چون هیچ وقت اینها را به تو نگفتهام...
تو نیستی و من دارم روبروی جای خالیت عاشقانه میبافم...
اینها را گفتم ک بدانی چقد دلم برای موهایت تنگ ،بوی موهایت ؛
همان ظریفترین دام خلقت اعجابانگیزت...
چقدر دلم برای لبخندهایت تنگ شده،
چقد دلم برای چشمهایت ...
چقدر جملهی عاشقانه آماده کردهام ک اگر دیدمت ، بهانهشان کنم و خودم را غرق موهایت...
مثلا از کوچه نگاه کنم ک پشت پنجره انتظار میکشی و من را ک میبینی
لبخند میزنی ؛ سلام
ببخش ک پریشان نوشتم...حواسم را جا گذاشتم لای موهایت
نمیشد بهتر ازین بنویسم...
نیستی ک ...خدانگهدار...
پن
داغ است ؛
هنوز داغ است...
خاکستری ک از تو
بر روی سینهی من خفته است...
ماوی
فرزند چشمهای شاد تو بودم
وقتی ک تو قد راست کرده بودی و یک بند فریاد میزدی
من دوست دارم من دوست دارم من دوست دارم
بعدش نشسته بودی و حرفی نمیزدی
تنها از آن حواشی شاد از نگاه قشنگت خورشید میدمید
یک جفت چشم گوشتی از زیر شانههایت عریان نگاهم می کردند
و چشمهایم را میبستند
تا لذتم مرا ببرد سوی بازوی کوچههایت
بوی اقاقیا و لمس خزه در عمق آبهای جنون آمیز
و
بالا کشیده شدن چون موج در شب مهتابی
و بازگشت و مهره ماهی مانند
و عطر شور تراشیده شدن از تو
وقتی ک اختلال داغی از حد فاصل زانوها و قلبم زبانه کشید
و من، خداخدا که دنیا پایان نیابد
و چرخش زمان و زمین جاودانه باز بماند
مثل همین تو ک در یک همان متبلور می شد
دیروز من چقدر عاشق بودم
عاشق تر از همیشه و امروز
مردی شبیه الفبای راز ک با سطلهای آب
غسل جماعت میکرد در روز در برابر مردم در میدان
و از تمام خیابانها مردم هجوم می آوردند
تا طوطی بزرگ سینۀ او را در آینه طالع کنند
دیروز من چقدر
عاشق تر از همیــ ...
مثل همین تو ک در هَما ...
ماوی
چه قایق کاغذیهایی که با هزار آرزو به آب نسپردیم...
امید بود،
وقتی میدانستیم هرکجا هم که قایم شویم
لحظهای دیگر از محبت شانههایمان گرم خواهد شد،
پیدا خواهیم شد...
اما،
حالا چه...؟
ک همان آرزوها را پشت به پشت با نخهای سیگار دود میکنیم،
ک شب و روز بیداری میکشیم و نمیدانیم کجای این دنیای لعنتی قایم شدهایم
ک حواسی پرتمان نمیشود
ک منتظریم تا کسی بیاید و پیدایمان کند
ک منتظریم تا کسی بیاید و مرحم شود...
"لعنت به هرچیزی شبیه زندگی"
شبیه امید
شبیه انتظار...
آخر مگر چه کسی،
کجا،
این چنین،
به قتل عام خویش نشست،که ما نشستهایم...
ماوی
تا موجهایم چشمهایت را خیره کند
باد نیستم
تا موهایت را نوازش کنم
کوه نیستم
تا شانهام از دردهایت خانه بسازد
من فقط یک خیالاتیم
کسی ک هر شب با فکرها و خوابهایش
با تو زندگی میکند و
صبح به آن زندگی میبازد....
پن ؛
قصهی روز و شب من؛ سخنی مختصر است
روز در خواب ِخیالاتم و شب بیدارم ...
نحس
تمثال پناه گرفته در مغاک جانم را
سر ریز از شعر بالا میبرم
جامی شراب در نوشانوش جشن
سلام!
سلام بر شما زنان
که عاشق داشتهاید
که عاشق دارید
گاه مینشیند بر دلم
وسوسه یک پرسش:
"چرا ب پایان نبرم
جمله هستیام را
با نقطه یک گلوله؟"
هر چه باداباد
غزل بدرودم را میسرایم
حافظه!
انبوه محبوبههایم را
در صفهایی بیانتها
در تالار مغزم
گرد هم آر
از چشمی به چشمی
خنده را واریز
شب را بگو آذین بندد
خنده را از جسمی ب جسمی واریز
شبی ساز کن
آن سان ک هیچکس، هیچگاه
از یادش نبرد
حالاست ک با مهرههای پشتم
نیلبک بنوازم.
نحس
انتظار
را مثلا روی کاغذی باید نوشت
مچاله کرد
و گوشهای انداخت
گوشهای دور
به اندازه نداشتنش
درد
را فرو کرد باید در پوکههای سیگار
تا به وقتش دود شوند
و روی سینه بنشیند
تا سرطان شوند...
اما گذشته را...
کنار خانهام بیگمان گوری عمیق حفر خواهم کرد
تا که هر بار گذشته را درونش بالا آوردم خاطرم جمع باشد
بازگشتشان به سوگ من نخواهد بود
چه فرق میکند...
رنجنامه را
اما
باید طرحی نو نگاشت...
باید فرو ریخت و پایان را آغازی شد
به تنهایی...
ماوی
شعر مرا برای تو برگزیده است.
در هُشیاری به سراغت نمیآیم؛
هر بار
از سوزش انگشتانم درمییابم
که باز
نام تو را مینوشتهام...
ماوی
نداشتن تو عجیب ب چشم میآید
چنانکه ندارمت
اما شبها سر بر شانهی تو ب خواب میروم
و صبحها در رویای تو چشم باز میکنم
ندارمت اما همینکه میشناسمت
کافیست تا تمام افکارم را به تو گره بزنم
تو ندانی و دنبالت ب هر سوی کشانده شوم
نداشتنت را هم دوست بدارم
شناختنت را هم قدر بدانم
ندارمت اما چشمهایم نقش تو را گرفتهاند
دستانم عطر تنت را
آنقدر ک تماشاگرِ نوازشگرِ عکسهایت ماندهام
برای خوشحالی و آرامشت،از بودنت دست کشیدهام
ولی از دوستداشتنت هرگز...
شاید عشق همین باشد ؛
ندارمت اما دوستت دارم...
ماوی
راه آسمانها باز
خيالم چون كبوترهای وحشی ،
میكند سوی تو پرواز...
پ.ن؛
بعد تو پیر ک نه،
من متلاشی شدهام...
نحس
بیآشیانهتر از باد،
سبک،
چون برگ های آشلاشِ پاییز دیده،
که هر لحظه از شاخه درختی فرتوت خودکشی میشوند...
لرزان،
چون بیدِ توّاب که دانسته پس از مرگ تبریست جانی،در جنگل سرو...
مغموم،
چون گلولهای در حبس،که دانسته روزی بر قلبِ آزادی نشانه خواهدرفت...
و البته درونی بیشمع و چراغ
که انگار مریمی،بکارت دریده را جاکشیده است،تا خداوندگار اندوه را همبستر شود...
حادثهای آبستن است
حادثهای آبستن است
پن؛
_____________________
ماوی
عطشم برای داشتنت بیشتر میشود
همچو بیماری ک آب برایش ضرر دارد
و منعش کردهاند ...
هر چقدر خاطراتمان را پس میزنم
بیشتر هجوم میآورند
مثل کسی که بخواهد از سایهاش فرار کند
عشق تو با من چه کرده است
ک دست کشیدن از تو
مثل دست کشیدن از زندگیست
پن؛
بی تو مرگ هم دلچسب نیست...
ماوی
به زودی میام
به زودی…
این به زودی کی خواهد بود ؟ چه کلمه هراسانگیزی است این به زودی…
به زودی ممکن است یک ثانیه دیگر باشد
به زودی میتواند یک سال طول بکشد…
به زودی کلمهای است هراسانگیز…!
این به زودی آینده را در هم میفشارد ، آن را کوچک میکند و
دیگر هیچ چیز مطمئنی در کار نخواهد بود
هر چه هست، دودلی و تزلزل مطلق خواهد بود…
به زودی هیچ نیست...
و به زودی، چه بسا چیزهایی است
به زودی همه چیز است
به زودی مرگ است ...
پ.ن
نیستی و بزودی تمام میشوم...
ماوی
لباسهایم حتی میترسند
و دستهایم از دستهایش میترسند
چرا نترسم آخر، چرا نترسم؟
چراغ سبز تخیل،
کنار خرمن پنبه ست
که گُر بگیرد در من، تمام گردم من؛
و آفتاب تموز است در نهایت اوج
که گُر بگیرد در برف، برفهای تمیز
که گُر بگیرد در من، تمام آب شوم؛
و کهکشان غریبی است
بدور خلوت هذیانی شبانهی من
که گُر بگیرد در من، تمام کاه شوم
و شب که راه بیفتم
صدای نرمی از آن جویبار بیمانند
به من، به لحن غریبی، که چون عبور نسیمی است،
عبور چلچلهای ، بال بال شب پرهایست
سکوتوار صدا می زند:
نگاه کن!
درون خلوت هذیانی شبانهی تو
دو پای نیمه کجت از آفتاب می آید
دو پای نیمه کجت از آفتاب می آید
خدای من، همه جا روشن است...
و شب، شبانهترین شب، چو صبح صادق و صالح شکفته بر آفاق
دو پای نیمه کجت از آفتاب می آید...
پ.ن؛
جُز تو از همه خستهام
از این زندگی پَست و پلشت
ازین زندگی کج
ازین پاهای نیمه کج
کاش خدایی(🖕) باشد و طاقتی دهد...
ماوی
تو برای گفتن نیستی
تو برای نوشتنی و
بعد تو را باید خواند و
در دهن مزهمزه کرد
تو را باید خواند و بر لب،لبخند آورد
تو را باید خواند و در دل زندگی کرد
تو در من ریشه داری و من در تو جان
جان من ؛
در کنارم نیستی ولی تمام عُمر با منی
همیشه همینقدر مهربان بمان
دنیا بدون تو ،بدون امثال تو
پر از هیچ است و خالی از همه...
پ.ن؛
بی تو شبی در کنار خودم
در سکوت خواهم مُرد...
ماوی
اینقدر نمی فهمیدم ای کاش در اینجا نبودم
شاید این جزء معدود زمانهایی است که از کلمه ای کاش استفاده میکنم...
حتی حوصلهی نوشتن را هم ندارم فقط می دانم این نیز بگذرد...
و فقط این من هستم که در بین فرسوده میگردم از رنج نداشتنت
از تلاشی که نمی دانم آیا رسیدنی در آن هست یا نه
حتی جرأت ندارم بگویم: آنچه مرا نکشد، قویترم می سازدم...
فقط میدانم حتی انتخابی جز ادامه دادن ندارم
باز مانند همیشه می نویسم تا شاید وقتکُشی کنم، اما امشب از آن شب
هاست ک هیچ چیز آرامم نمیکند مگر وجود نازنین تو ک دلت فرسنگها
با من فاصله دارد و در همین نزدیکیهاست...
نمیدانم تا به کی توان ادامه دادن را دارم !؟؟
ماوی
که ز ویرانی خویش است،آباد
دست بردار که تاریکم و سرد
چون فرو مرده چراغ از دم باد.
دست بردار،ز تو در عجبم
به در بسته چه میکوبی سر.
نیست،میدانی،در خانه کسی
سر فرو میکوبی باز به در....
زنده،این گونه به غم
خفته ام در تابوت.
حرف ها دارم در دل
می گزم لب به سکوت.
دست بردار که گر خاموشم
با لبم هر نفسی فریاد است.
به نظر هرشب و روزم سالی است
گرچه خود عمر به چشمم باد است.
راندهاند مرا همه از درگه خویش.
پای پر آبله بر این جادهی پرت
می زنم گام بر این راه عبوس
دو دست پر خاک بر سر خویش
پای پر آبله،دل پر اندوه
ازرهی می گذرم سر در خویش
می خزد هیکل من از دنبال
می دود سایه من پیشاپیش.
می روم با ره خود
سرفرو،چهره به هم
با کسم کاری نیست
سد چه بندی به رهم؟
دست بردار! چه سود آید بار
از چراغی که نه گرماش و نه نور؟
چه امید از دل تاریک کسی
که نهادندش سرزنده به گور
می روم یکه به راهی مطرود
که فرو رفته به آفاق سیاه.
دست بردار ازین عابر مست
یک طرف شو،منشین بر سر راه...
پ.ن؛
عشق ، تعبیرِ قشنگی است برایم از تو
ورنه،کمتر سخنی بود که معنای تو داشت...
ماوی
روزی یك جایی من و تو
خیلی دور از هم شب و روز
در آغوش یك غریبه بیقرار هم باشیم
و بعد از هر بار هم آغوشی به یاد آغوش هم بیصدا گریه كنیم
بـــــــــــــرو
ترس از هیچ چیز ندارم
وقتی یقین دارم بیشتر از من کسی دوستت نخـــــــواهد داشت
وقتی یقین دارم مرا بیشتر از خدا دوست خواهی داشت...
بیشتر از من کسی طاقت کم محلیهایت را ندارد
بــــــــــــرو!!!! ترس برای چه؟؟
وقتی می دانم یکــ روز میگذری
ار تمام آن هایی ک بخاطرشان
پا بر روی تمام احساس من گذاشتی و فرامُوشم کردی...
پ.ن.؛
چیزی ک از مرگ کشندهتر است
احساس فراموش شدهگیست...
ماوی
همه چیز در اوج خود ٬ اشک ٬ غم ٬ بغض
و گاهی صدای بلند هقهق که شنیده میشود
چه غمگین است وقتی اشکی میچکد
دیشب مردی گریست و امروز دختری
روزگار گریستن ٬ روزگار نالیدن ٬ روزگار مرگ شادیها
یکی از بیداد میگرید و دیگری از سرنوشت خویش
یکی به زیر خاک میرود و هرگز باز نمیآید
و دیگران برای او میگریند ٬ شاید
ـ به جای او میگریند ـ
چرا چنین است؟ پس خوشیها کجایند؟
تو رفتی و شادیها و خوشیها نیز با تو رفتند
و عذاب کشیدن قسمتی از زندگی ما شد ...
ماوی
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آنچنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطرمن
گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه رازیست که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید؟
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم می گذرند ؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره ی باز سحر غلغله می آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده ی من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من...
ارغوانم آنجاست...
ارغوانم تنهاست...
پ.ن
یک روز اخرین کسى که تو را عاشقانه دوست داشت
خواهد مرد و خاطره ى تو فراموش خواهد شد...
شب از هجوم خیالت